دفتر خاطرات



شنبه17/2/98

اولین بار که سینه خیز رفتی و ما ذوق زده شدیم دیگه نرفتی  و همش دست و پاهات رو مثل حالت پرواز بالا میگرفتی ،تا امروز که به عقب سینه خیز رفتی و با کمک دستات خیلی بلند میشی انگاری میخوای گوگله کنی و روح مارو شادتر کنی،کلا تو دختر زرنگ و باهوشی هستی وقتی ده روزت بود و من تلاش میکردم شیرمو بخوری ولی تو با پاهات محکم میزی به پای من و خودتو عقب میکشیدی دقتی به عمه سمیرا گفتم گفت این کار بچه بزرگاست نه نوزاد

خدایا شکرت


1397/12/29 چهارشنبه
بابات امروز تعطیل بود و با کمک همدیگه تند تند داشتیم وسایل های سفر رو آماده میکردیم و باید ساعت 14:30 حرکت میکردیم چون ترافیک میشد،بابات یه کته گوجه فوق العاده شورم درست کرده بود که سخت میشد خوردش به اندازه ای که ضعف نکنیم خوردیم و بقیش نوش جان پرنده ها شد،خلاصه به وقت رفتن که نزدیک میشدیم کارا بیشتر میشد،و وقت رفتن شد اسنپ اومد و ما رفتیم،نزدیکای راه آهن بودیم که به بابات گفتم موبایلت رو اوردی گفت اره،گفتم چه خوب میشد اگر یادت رفته بود خیلی حال میداد،یه دفعه یادم اومد که ای وای موبایل من کووووو،بعد از کلی گشتن و زنگ زدن فهمیدیدم خونه جاش گذاشتم،دیگه مجال برگشتن به خونه نبود و با گوشی بای دادم،چون بیشتر وقتا گوشیم خاموشه چون امواجش برا بچه ها خوب نیست،و تقریبا عادت داشتم به نبودش،تو هم که کلا بغل بابا بودی یعنی همیشه بغل بابای مهربونت هستی چون من کمرم درد میگیره بابات بغلت میکنه ،سوار قطار شدیم با یه عالمه وسایل،از قضا کوپه ی ما تازه رنگ شده بود و فوق العاده بو میداد و برای تو سرشار ازضرر بود و با کلی دنگ و فنگ و شکایت و اینا کوپه رو تغییر دادیم،یکی از چمدون ها رو خالی کردیم و رختخوابت رو گذاشتیم توش و تو رو اونجا خوابونیدم،خیلی باحال بود،آخر شبم اطراف چمدون رو با طناب بستیم که نیوفتی،خیلی باحال بود عکسم گرفتیم ازت.
ساعت نه صبح رسیدیم شیراز و آقاجون بهرام که کلی دلتنگ تو بود اومد دنبالمون و کلی بوسیدت،ما رو رسوند خونه ی آقا جون ضامن،روبوسی و ذوق و بغل و اینا که دیگه سر جای خودش بود و چون تو رو برا بار اول دیدن شدیدتر بود شدت هیجانشون،خونه ی آقا جون بهرامم شدتش بیشتر بود ،و تو کلا هاج و واج بودی چون دور و روت همیشه خلوت بود،اولش فقط تماشا میگیردی و بعد از یه روز راه افتادی و بسکه مهربون بودی بغل همه میرفتی و همه دوست داشتن،و کلی باهات شاد میشدن.
موقع سال تحویل تو تو بغل من شیر میخوردی و باباتم خواب بود،( اولین عیدت مبارک عشقم)

راستی تو کل تعطیلات بر عکس تمام نگرانی های من تو راحت شیر مادر رو میخوردی و روزی دو بار گاهیم یه بار شیر خشک میخوردی.

خدایا شکرررررت



چهارشنبه 8/12/1397
دیگه کم کم موهای نوزادیت ریختن و موهای جدید با رنگ جدیدتر رشد کردن ولی یه مقدار از موهای نوزادیت هنوز موندن،که بلندتر از بقیه بود،منم با قیچی مخصوص نوزادان،آروم آروم کوتاهشون کردم،تو هم همش غر میزدی و با تولید صدای های باحال انگاری میگفتی نکنننن مامانگاهیم جیغ میزدی!!! الهی من فدای خودت و موهات بشم پرنسسم،خلاصه یه مقداریش رو وقتی دمر خوابیدی کوتاه کردم یه مقدار دیگشم وقتی تو بغلم خواب بودی،وقتی بابا اومد کلی ذوقت رو میکرد و میگفت واااای واسه دخترم اسفند دود کن چشم نخوره،خیلی ناز شده بودی


پنج شنبه22/1/98
صبح با صدای بابات بیدار شدم که داشت صبحونه آماده میکرد و میگفت پاشو تا بریم بهداشت،خلاصه آماده شدیم و رفتیم منم دل تو دلم نبود و مضطرب بودم و دلم میسوخت که الان میخوای درد بکشی،ولی قبلش با بابا برات توضیح دادیم که ما تو رو تنبیه نکردیم بلکه برای سلامتیت باید واکسن بزنی،موقع واکسن پیش بابات بودی و من نتونستم بیام،که یه دفعه صدای گریت بلند شد و دلم ریختالهی فدای خودتو پاهات بشم.
خلاصه بابات سر ساعت بهت استامینوفن میداد و برات کمپرس سرد میزاشت که فرداشم گرم بزاریم،کلا خوب حواسش بهت بود و دائم تبت رو چک میکرد و منم حواسم بود،خلاصه ساعت شش عصر تب کردی و خیلی درجش رفت بالامنم سریع رفتم برات شیافت خریدم و زدی فایده نداشت بابات و من پاشویت کردیم تا کمی پایین اومد خواستیم بیمارستان ببریمت و من و بابا از تری قاطی کرده بودیم و خیلی میترسیدم تا اینکه شکر خدا پایین اومد و ما دل نگران بودیم و شب نشد بخوابیم،صبح با بابات شیفتی میخوابیدیم،تا روز سوم که کاملا تبت قطع شد.
خداروشکر به خیر گذشت،ولی این دفعه درد داشتی و ایقد ناله میکردی و گریه که چشات سرخ شده بود الهی درد و بلات بجونم باشه
خدایا شکرت


اوووه خیلی وقته واست ننوشتم،فکر نمیکردم این همه مدت نیمده باشم،دیگه سعی میکنم زود به زود واست بنویسم،جونم برات بگه که از وقتی شدی هفت ماه دقیقا از روز بعدش شروع کردی به سینه خیز رفتن،یعنی رسما دیگه سینه خیز میری،اولش وقتی شب بابا خونه بود میرفتی ولی بعدش دیگه از وقتی بیدار میشدی دیگه کارت همین بود،الهی من فدای تو بشم عششششقم،خلاصه این روزا سینه خیز میریو کل خونه رو رصد میکنی موقع غذا خوردن تمام مخلفات سفره اطرافش هستن و تو وسط سفره،گاهی وقتم کارای خطرناکمیکنی میز تلفن رو چند بار در حال سقوط گرفتیمو خیلی کارای دیگه،امروزم یکی از مجسمه های که وقتی حامله بودم و به رسم یادبود گرفته بودم رو شکستی ولی خب صدقه سرت تو قلبم جا داری نفسسسم،الانم ساعت 1:27 شب هست و تو با کلی ناز کردن خوابیدی،البته بگم که کارت شده اینکه عصرا بخوابی و شب تا ساعت2 گاهیم2:30 بخوابی،همکار بابات گفته بود باهاش بازی کنین تا سر شب نخوابه ما هم فعلا در حال تلاش برای تنظیم خوابت هستیم حالا برم چند روز عقب تر،روز21/2/98 عصر با بابات بردیمت آتلیه کودک بابا هم روزه بود و قرار بود نیاد ولی میترسید شاید من از پست برنیام گفت میام منم از خدا خواسته،آخه من دوست دارم هر جااااا میرم بابا هم پیشم باشه اینجوری احساس امنیت و شادی دارم چون خیلییییییی دوستش دارم ،رفتیم و وقت عکس شد و تو هیچ تمایلی نداشتی عکس بگیری و مات اطرافت بودی و ما هر ادای که به ذهنمون رسید انجام دادیم تو نخندیدی،عکاستم انگاری بی ذوق بود و میخواست ما زود کار رو تموم کنیم،منم دیدم شرایط بر وقف مرادم نیست،گفتم خیلی خب میرم فردا میام که یه عکس با لبخند ازش بگیری،ولی دیگه نشد برم اونجا و رفتم پیش یه عکاس دیگه،احساس کردم این کارش شاید بهتر باشه چون بیشتر وقت گذاشت و پر انرژی تر بود،و خیلی سعی در خندوندن تو داشت و کلی وقت گذاشت و آهنگ گذاشتیم دست زدیم تا اینکه تو خندیدی و موفق به ثبت لحظه ی زیبای تو شدیم،بعد از اتمام کار همش میخندیدی،اصلا برات بگم که تو کلا تو آتلیه نمیخندی از بس محو تماشای اطرافت میشی.
خیلی حرفا قرار بود بنویسم و همش تکه تکه یادم میاد
خلاصه برات بگم که ماشاءالله خوب غذا میخوری و علاقه داری،هرچی بهت دادم دوست داشتی به جز تخم مرغ چهار روز بود بهت میدادم نمیخوردی البته تخم مرغ چون حساسه باید از خیلیییی کم شروع کرد تا انتهای هفته یکی تموم بشه،تو فرنی ریختم بازم دوست نداشتی با وجود اینکه کم ریختم ولی زودی متوجه شدی!!!!! الهی من فدای هوشت بشم که ایقدباهوشی ماشاءالله،تا امروز که تونستم با یه خرمای پوس کنده ی شسته شده قاطی کنم و بهت بدم و تو خیلی دوست داشتی نوش جااااانت
نکته ی بعدی اینکه وقتی به چشم بابات شیرین میای یا جای میریم بابات سریع نمک میچرخونه دور سرت و میگه به چشم شیرین اومده البته به چشم من همیشه شیرنی ولی بین خودمون باشه هاااا انگار بابات چشاش شوره البته خودش میگه منکه میگم چشاش شیرینه
راستی خیلی وقته شروع کردی و بابا میگی ایقد با مزه میگی که دوست دارم بخورمت،آروم آروم میگی بااااا باااا بعدش بلندش میکنی،ماشاءالله دختر باهوشی هستی و کارای میکنی که نمیگنجه تو دو خط گفت،الانم بدجور داره بارون میباره اونم 1 خرداد چه رعد و برقیم میزنه
برای امشب کافیه ناز دخترم
خیلی دوستت دارم
خدایا تو را سپاااااس فراوان


 

جمعه1/6/1398

این روزا دیگه بزرگتر شدی و خودت سرپا میشی،جدیدا هم دست میگیری به دستگیره گاز بلند میشی و زیر شعله های گاز رو خاموش گاهیم زیاد میکنی،وااای من جدا از عصبانیت اولش کلی ذوقت میکنم بعدش دیگه میگم نکنننن،یک هفته ای هم هست که دیگه میرقصیالهی من فدای تو و دستای خوشکلت بشم عروسکم،ایقد قشنگ دستات رو میچرخونی که دلم آب میشه واست،کلی ذوقت کردم و ازت فیلم گرفتم برای بابا،طبق معمول باباتم ذوق میکرد و کلی حال دلش خوب میشد،سه روز میشه که مهمونامون رفتن،عمه زنگنه و زن عمو احمد خونمون بودن،کلی خونه شلوغ شده بود و تو هم خوشحال و با بچه ها بازی میکردی و منم از تماشای تو لذت میبردم،من باید مهمونا رو میبردم گردش و این برام سخت بود چون کمرم خیلی تحمل بغل کردن تو رو نداشت،البته بغل کردنت ارزومه اما کمرم مجال نمیده،وقتی بابا باشه تو کلا بغل بابا هستی و هیچ وقت بابا اعتراضی نداشت و از بغل کردنت لذت میبرد،خلاصه تو همین مدت حرم امام خمینی هم رفتیم که باز اولین زیارت تو حساب میشد،خیلی دوست داشتم زودتر بیام و بنویسم اما گاهی بی حوصله گی میکردم گاهیم خسته بودم و رمق نداشتم،راستی یه چیز دیگه من اصلااااااا تحمل اشکای تو رو ندارم وقتی گریه میکنی جگرم آتیش میگیره،منم گریم میاد،ان شاءالله که همیشه شاد باشی و تو شادیات اشک بریزی عروسکم


پنجشنبه 10/5/1395
صبح با باباجونت رفتیم بانک صادرات سر کوچه تا برات حساب باز کنیم،اول قرار بود مشترک با حساب من باشه ولی کارمند بانک گفت با باباش باشه بهتره و این شد که شما با حساب بابا و خودت صاحت یک عدد عابر بانک شدی و وقتی اسم و فامیلت رو روی کارت دیدم کلی ذوق کردم ان شاءالله همیشه حسابت پر پول باشه و تنت سلامت دلت خوش.
بهترین ها رو برات آرزو میکنم عشق مامان



پنج شنبه 18/5/1398
امروز دو روزه که سه تایی اومدیم حرم امام رضا و این اولین زیارت توست
جدیدا خیلی بابایی شدی و بغل من نمییای وقتی میری بغل بابا میگم گردن بابا رو سفت میگیری و امتناع میکنی از اومدن گاهی حسودیم میشه میگم شاید منو دوست نداری البته میدونم دوستم داری چون من عااااااااشقتم تک ستاره ی زندگیم.
عصر با هم رفتیم پارک ملت و از اونجا برات یه لباس خوشکل ولی ساده گرفتیم برای آتلیه عکاسی برای عکس زیارتی و هم عکس ده ماهگیت،خیلی گشتیم اصلا لباس بچه خوب و خوشکل نداشتن.
چند روزی میشه بای بای کردن رو بهت یاد دادم و امروز عصر وقتی داشتیم میومدیم هتل گفتم سوفیا برای باباجون بای بای کن و تو دستت رو تکوووون دادی وااااای خدای من کشته شدم از ذوق اینقدر قشنگ دستات رو ت میدادی که دلم ضعف میرفت واست و باباتم کلییییی ذوق کرد،الهی من فدای تو دختر باهو بشم
 


2/5/98ساعت 18 بود که به اتفاق هر دو عزیزجونا رفتیم درمانگاه امام حسن که گوشت رو سوراخ کنیم،قرار بود بابات هم بیاد چون خسته بود خوابش برد ما هم دیگه صداش نزدیم و رفتیم،عزیز گلی دم در مواظب کالسکه بود من و عزیز خاتون رفتیم داخل،تو تو بغل عزیز بودی منم آیت الکرسی واست خوندم،خیلی نگران بودم و دوست نداشتم تو درد بکشی،گوشت رو که سوراخ کردن جیغ کشیدی و مثل بارون گریه میکردی،الهی مامانت بمیره،منم همراه تو گریه میکردم،نمیدونستم چطوری آرومت کنم،فقط بغلت کردم و اومدم بیرون که آروم بگیری،و خودمم گریه،الانم که دارم مینویسم گریم میگیره یادم میاد چطوری اشک میریختی،بمیرم برات  تاج سر من،خیلی دوستت دارم،باز شکر خدا عزیز خاتون پیش بود که گوشت رو تمیز کنه با پد الکلی و بچرخونتش که کیپ نشه،وگرنه من از پست بر نمییومدم،چون موقع تمیز کردن گوشت فقط گریه میکنی و نمیزاری
خدارو شکر 


یکشنبه 5/8/98
دیروز بود بابا کمکت میکرد که راه بری تو هم در حد دو قدم میرفتی و بعدش اروم مینشستی،و ما هم تند تند تشویقت میکردیم و میگفتیم آفرین دختر شجاعمون تو هم ذوق میکردی،تا امروز بود که، وقتی داشتم جارو برقی میکشیدم تو 'تو حال و هوای خودت دست گرفته بودی به مبل و ایستاده بودی و خیلی اروم دستت رو رها کردی و یه کم رقصیدی و بعدش آروم آروم قدم برداشتی،وقتی میوفتادی باز میرفتی سمت مبل و کارت رو تکرار میکردی،واااای وقتی این صحنه رو دیدم از شدت ذوق و هیجان دوست داشتم جیغ بکشم ولی بخاطر به هم نخوردن تلاشت همشو قورت میدادم خیلی اروم ازت فیلم گرفتم! اما از اونجای که شما خیلی تیزی !سریع متوجه دوربین شدی و دست از کار قشنگت برداشتی،امروز بیش از دو قدم برداشتی،ان شاءالله همیشه سالم باشی و قدمهای موفقییتت رو برداری،مرسی که هستی پرنسسم،خدایا بابات هدیه ی ناز و قشنگ و گران بهات شکرت


شنبه4/8/98
ساعت 9 شب بود من و بابا زیر تشک تخت در حال جستجوی پلاستیک بودیم و تو هم مشغول بازی وقتی خواستیم تشک رو بزاریم سر جاش بابا گفت دست سوفیا نگیره منم به خیال اینکه تو در حال بازی هستی با خیال راحت گفتم نه!واااای یه لحظه دیدم تو نق میزنی گریه نکردی فقط در حد نق خیلی ترسیدم و سریع بابا تشک رو بلند کرد و دستت رو بیرون اورد،فقط خدا میدونه اون لحظه چه بهم گذشت از شدت ترس بدنم میلرزید باز شکر خدا به خیر گذشت،خلاصه بابا تو رو برد تو اتاق که ارومت کنه یه دفعه نرده بوم میوفته رو شوفاژ بعدش رو توووو!!!!! با صدای داد بابا سریع خودمو رسوندم تو اتاق دیدم رنگ به صورت بابات نیست و از شدت ترس فقط میلرزید و داد میزد نرده بوم رو بردار،منم قلبم انگار مال خودم نبود و تند تند میزد و میلرزیدم،اومدیم کمی آروم شدیم که باز بابا تو رو برد نزدیک اتاق که آرومت کنه موقع رفتن سرت خورد به دیوار این بار واقعی گریه کردی،و جیغ میزدی باز ترس و دلهره،نمیدونم چی شده بود امشب همش اینجوری میشد،دو تمن صدقه دادم باباتم مشکل گشا گفت میخواد بده برای سلامتیت،خلاصه امشبم با کلی دردسر و دلهره گذشت ، و تو ساعت10:30 شب خوابیدی ساعت2:30 نصف شب بیدار شدی و تا خوابیدی خیلی طول کشید نمیدونم کی بود دیگه خوابت برده بود،شب سختی بود امشب،از خدا ممنونم که به خیر و خوشی گذشت
خدایا شکرت



25/8/1398
طرفای عصر که بابات از سر کار اومده بود،یه لحظه متوجه شدم که بنا گوشت متورم شده،البته بگم که روز قبلش کمی شک کردم ولی گفتم نهههه بابا خطای دیده،تا امروز که بزرگتر شده بود دست گذاشتم دیدم یه چیز سفت هست سریع متوجه شدم که اوریون باشه اما بابا و خاله نسرین گفتن نه بابا از دندونشه،خلاصه در حال مجادله سر این بودیم که تصمیم گرفتم به عزیز خاتون بگم و راهنمایی کنه اونم بعد از فهمیدن علائم گفت اگر فردا بزرگتر شد ببر دکتر،فرداش یعنی26/8/98 با  بابا و تو رفتیم دکتر تو راه بابا خیلی منو ترسوند گفت شاید عکس بگیرنآخه اون هنوز باور نداشت اریون باشه،رسیدم مطب دکتر جون گفت بخاطر واکسن یکسالگی که زده اوریون گرفته و دارو داد،تقریبا ده روز طول کشید تا خوب خوب شدی،بعدش عمه سمیرا اومد که یاسین مریض بود و تو رو بوسید تو هم سرما خوردی باز رفتیم پیش دکتر جون بازم دارو،بمیرم برات این روزا خیلی دارو میخوری گاهی اوقات بعضیاشو دوست نداری منم مجبورم  دیگه بهت بدم،الان تو و بابا خوابین خاله هم خوابه،امروز22/9/1398 هست و من بازم با تاخیر نوشتم،ولی مهم نوشتن بود ناز دخترم،راستی دیشب برای بار اول جمله گفتی به خاله گفتی( مال منه) واااای که چقدر ذوقتو کردیم بسکه با مزه میگی،تا الان23 تا کلمه گفتی و بلدی،البته گاهی اوقات کلمه های بیشتری میگی اما من اونایی رو که واضح گفتی حساب کردم امشبم دیدم بلند بلند داری میگی جوووا جوووا نگاه کردیم تا عروسک جوجه تیغی که خاله گرفته بود دستت بود به حساب خودت داشتی میگفتی جوچه تیغی،ااااای جانم به فدایت مهربون سوفیا خیلی دوستت دارم،از خدا از ته ته ته قلبم ممنون و شکرگزارم که تو رو به ما داده


16دی1398
امشب من تو بابا به اتفاق آقا جونا با قطار ساعت11 برای باز دوم راهی مشهد شدیم ،چه حس خوبیه وقتی آقا هم ما رو بی هوا دعوت میکنه!آدم حال و هوای دلش خوب میشه،اون شب تو قطار خیلی خوب بود و راحت به مقصد رسیدم با این تفاوت که تو رو تخت بودی و منم کف قطار یه عالمه رخت پهن کردم و تخت خوابیدم و تو گاهی غل میخوردی که بیوفتی یا من یا بابا میگرفتیمت،خلاصه خیلی خوب بود صبح روز17 رسیدیم و عصرشم عزیز جونا اومدن و به اتفاق هم همگی قبل از شام رفتیم آتلیه نزدیک هتل و عکسای دست جمعی گرفتیم بعدش  رفتیم حرم و زیارت اقا،هر روز حرم بودیم و بازار کلی سر دماغ شدیم هوا هم خوب بود بر عکس تصورم سرد نبود.
20 دی ساعت14 بلیط گرفتیم و اومدیم خونه ولی اقا جون بهرام بخاطر فوت عموشون مجبور شدن هوایی با عزیز جون برن شیراز ولی قول دادن دو روزه برگردن که سر قولشون موندن و برگشتن و کلی خوشحال شدیم.
با هم بودن مخصوصا با عزیزای دل خیلی حال و هوای دل آدم رو خوب میکنه
این روزا هرچی ما میگم تو سریع تکرار میکنی،یه چیز رو بهت یادم بدم دیگه تو ذهنت میمونه و یادت نمیره،اسم تمام عروسکات رو بلدی تازه به لیلا میگی لی لا وای خیلی با نمک میگی،اقا جون بهرام خیلی ذوقت رو میکرد و همش میگفت سوفیا خیلییییی باهوشه،این اعتقاد همه بود ماشاءالله باهوشی عزیزم
خدایا شکرت


15 دی98
کوتاه کردن مو
امروز عصر هوا خوب بود یعنی سرد سرد نبود،تصمیم گرفتم ببرمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کنم،تصور میکردم حالا تو آرایشگاه گریه کنی و اجازه ندی دست به موهات بزنن،و کمی مضطرب بودم،خلاصه تو کاملا برعکس تصورات من خیلی آروم نشستی و خانم گل بهار موهاتو کوتاه کرد و خیلی مدعی بود که دستش خیلی خوبه و تو موهات به سرعت برق و باد رشد میکنهالبته منم تا حدودی باور کردم چون خودمم برای هر کس موهاشو کوتاه کردم زود بلند شدن ولی خب نه به این سرعتی که گلبهار خانم میگفت ،موهات رو تقریبا مدل پسرونه زد و کلی تغییر کردی و عشق تر شدی.
ای من به فدای تو و اون زلف کوتاهت

راستی هفته ی پیش بود که عصر متوجه شدم زبونت سفید شده منم گفتم شاید از غذا باشه،سر شب باز دیدم بیشتر شده و کمی هم تب داری،به خاله نسرین گفتم گفت واااای این مریض شده زنگ زدم عزیز خاتون گفت بله برفک زده دهنش،خیلی نگران شدم و به داروی خونگی اکتفا کردم،برات هرچی میپختم لب نمیزدی خیلی نگرانت بود،ساعت تقریبا 11:30 شب بود که گریه کردی و دهنت باز کردی یه لحظه دیدم ته حلقت کلاااااااا تاول های سفید زده واااااای انگار دنیا رو سرمون خراب شد جلو دهنت لپت کلاااا سفید شده بود،منم زار زار گریههه میکردم باباتم غصه میخوره،خلاصه لباس پوشیدیم رفتیم بیمارستان گفتن شدتش زیاده ممکنه بچه دارو نخوره بدتر شه ،به همین خاطر باید بستری شه،ما هم اولش خیلی نگران شدیم ولی قبول نکردیم بستری شی،دکتر گفت ببرین دارو بدین اگر تا فردا شب کمتر نشد حتما باید بستری شه،شکر خدا کمتر شد و نیاز به بستری نبود،خیلی سختت بود غذا بخوری منم ادویه و ترشی جات رو کلا از غذات حذف کردم و بیشتر شیر برنج درست کردم برات.

خدایا شکرت

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تور زمنی وان از تبریز نشخوارگاه ذهنم :) Brandy قیمت رزین سختی گیر جورواجور زعفران ایران سيف ما قلم ما Clay مدرسه پسرانه شهید دانشور فرخشهر سال تحصیلی 1398-1397 دانلود کتاب،خلاصه گتاب،مقاله و...