اوووه خیلی وقته واست ننوشتم،فکر نمیکردم این همه مدت نیمده باشم،دیگه سعی میکنم زود به زود واست بنویسم،جونم برات بگه که از وقتی شدی هفت ماه دقیقا از روز بعدش شروع کردی به سینه خیز رفتن،یعنی رسما دیگه سینه خیز میری،اولش وقتی شب بابا خونه بود میرفتی ولی بعدش دیگه از وقتی بیدار میشدی دیگه کارت همین بود،الهی من فدای تو بشم عششششقم،خلاصه این روزا سینه خیز میریو کل خونه رو رصد میکنی موقع غذا خوردن تمام مخلفات سفره اطرافش هستن و تو وسط سفره،گاهی وقتم کارای خطرناکمیکنی میز تلفن رو چند بار در حال سقوط گرفتیمو خیلی کارای دیگه،امروزم یکی از مجسمه های که وقتی حامله بودم و به رسم یادبود گرفته بودم رو شکستی ولی خب صدقه سرت تو قلبم جا داری نفسسسم،الانم ساعت 1:27 شب هست و تو با کلی ناز کردن خوابیدی،البته بگم که کارت شده اینکه عصرا بخوابی و شب تا ساعت2 گاهیم2:30 بخوابی،همکار بابات گفته بود باهاش بازی کنین تا سر شب نخوابه ما هم فعلا در حال تلاش برای تنظیم خوابت هستیم حالا برم چند روز عقب تر،روز21/2/98 عصر با بابات بردیمت آتلیه کودک بابا هم روزه بود و قرار بود نیاد ولی میترسید شاید من از پست برنیام گفت میام منم از خدا خواسته،آخه من دوست دارم هر جااااا میرم بابا هم پیشم باشه اینجوری احساس امنیت و شادی دارم چون خیلییییییی دوستش دارم ،رفتیم و وقت عکس شد و تو هیچ تمایلی نداشتی عکس بگیری و مات اطرافت بودی و ما هر ادای که به ذهنمون رسید انجام دادیم تو نخندیدی،عکاستم انگاری بی ذوق بود و میخواست ما زود کار رو تموم کنیم،منم دیدم شرایط بر وقف مرادم نیست،گفتم خیلی خب میرم فردا میام که یه عکس با لبخند ازش بگیری،ولی دیگه نشد برم اونجا و رفتم پیش یه عکاس دیگه،احساس کردم این کارش شاید بهتر باشه چون بیشتر وقت گذاشت و پر انرژی تر بود،و خیلی سعی در خندوندن تو داشت و کلی وقت گذاشت و آهنگ گذاشتیم دست زدیم تا اینکه تو خندیدی و موفق به ثبت لحظه ی زیبای تو شدیم،بعد از اتمام کار همش میخندیدی،اصلا برات بگم که تو کلا تو آتلیه نمیخندی از بس محو تماشای اطرافت میشی.
خیلی حرفا قرار بود بنویسم و همش تکه تکه یادم میاد
خلاصه برات بگم که ماشاءالله خوب غذا میخوری و علاقه داری،هرچی بهت دادم دوست داشتی به جز تخم مرغ چهار روز بود بهت میدادم نمیخوردی البته تخم مرغ چون حساسه باید از خیلیییی کم شروع کرد تا انتهای هفته یکی تموم بشه،تو فرنی ریختم بازم دوست نداشتی با وجود اینکه کم ریختم ولی زودی متوجه شدی!!!!! الهی من فدای هوشت بشم که ایقدباهوشی ماشاءالله،تا امروز که تونستم با یه خرمای پوس کنده ی شسته شده قاطی کنم و بهت بدم و تو خیلی دوست داشتی نوش جااااانت
نکته ی بعدی اینکه وقتی به چشم بابات شیرین میای یا جای میریم بابات سریع نمک میچرخونه دور سرت و میگه به چشم شیرین اومده البته به چشم من همیشه شیرنی ولی بین خودمون باشه هاااا انگار بابات چشاش شوره البته خودش میگه منکه میگم چشاش شیرینه
راستی خیلی وقته شروع کردی و بابا میگی ایقد با مزه میگی که دوست دارم بخورمت،آروم آروم میگی بااااا باااا بعدش بلندش میکنی،ماشاءالله دختر باهوشی هستی و کارای میکنی که نمیگنجه تو دو خط گفت،الانم بدجور داره بارون میباره اونم 1 خرداد چه رعد و برقیم میزنه
برای امشب کافیه ناز دخترم
خیلی دوستت دارم
خدایا تو را سپاااااس فراوان


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خاطره پرواز های هوایی Jen نمونه سوالات تستی اکسل همراه با جواب pdf my-ayer ذٌؤالحِِِِکّمَة GITARITI Takmelo.ir اسفند ماهی ها کهربا فان وبلاگ شعر عارف